تأملی بر فلسفه روزمرگی و ارزش زیستن حقیقی

 

مقدمه

در سپیده‌دم تاریخ بشر، انسان با تناقض آفریده شد؛ موجودی که همواره در کشاکش میان جبر و اختیار، در پی یافتن معنایی برای بودن خویش است. اما چه زود اسیر روزمرگی می‌شود و زندگی، این هدیه بی‌بدیل، بدل به عادتی خسته‌کننده و بی‌رنگ می‌گردد. آیا قضا و قدر، ما را به بردگی کشیده و فقط تماشاگر روزهای سپری‌شونده هستیم؟ یا فرصتِ شکل دادن به روزها و معنا بخشیدن به لحظه‌هایمان را از دست داده‌ایم؟

این مقدمه، دریچه‌ای است به سوی تأمل عمیق‌تر در چراییِ احساسِ بیگانگی با زندگیِ خود، و مواجهه با دوگانه بنیادینِ انسان: تلاش برای آزادی و معنا در برابر اسارتِ عادت و تکرار. انسان، از بدو تولد، با یک "وجود" روبرو می‌شود که چارچوب‌هایی از پیش تعیین شده دارد (جبر) و همزمان، با تواناییِ انتخاب و تصمیم‌گیری، در پیِ بازتعریفِ این چارچوب‌ها و خلقِ معناست (اختیار). این کشاکش، موتور محرکه بسیاری از کنش‌ها و واکنش‌های انسانی است، اما اغلب، تحت تأثیر نیرویِ غالبِ روزمرگی، کم‌رنگ و بی‌اثر می‌شود. زندگی، که ذاتاً پتانسیلِ بی‌پایانی برای کشف، رشد و تجربه دارد، چگونه می‌تواند به تدریج به مجموعه‌ای از اعمالِ ماشینی و بی‌حس تبدیل شود؟ این پرسش، اساسِ مواجهه با وضعیتِ فعلیِ بسیاری از انسان‌هاست که خود را در چرخه تکرارِ بی‌پایانِ روزها، گرفتار می‌بینند، و از شگفتیِ "بودن" غافل می‌مانند. آیا این انفعال، نتیجه‌یِ حکمی ازلی و ابدی است، یا پیامدِ انتخاب‌هایِ خودِ ما در نحوه زیستنِ لحظه‌ها؟

شرح مسئله

ما غالباً بی‌آنکه خود آگاه باشیم، کوچه‌های زندگی را با بهانه‌هایی چون تعطیلات، جمعه‌ها، اعیاد، مناسبت‌ها، مسافرت‌ها، پارک، ترافیک، سرما، حتی بیماری، سپری می‌کنیم و "روزها" را از "زندگی" حذف می‌نماییم. گویا در انتظار رخدادی بزرگ یا نشانه‌ای خاص، از آغاز به نتیجه چشم دوخته‌ایم و فراموش کرده‌ایم که لحظه‌های ناب زیستن، در همان روزهای به ظاهر تکراری نهفته‌اند.

این غفلت، ما را به دنیای ناآگاهی و پراکندگی می‌کشاند؛ جایی که فراموش می‌کنیم چه می‌خواهیم و اولویت‌های راستین‌مان چیست. گرفتار قضاوت و درگیری با دیگران و خودمان می‌شویم؛ بی‌آنکه بدانیم و حتی نخواهیم دانستن را تجربه کنیم. به تعبیر سعدی:

"تو مو می‌بینی و من پیچش مو / تو ابرو، او اشارت‌های ابرو..."

شرح مسئله، هسته اصلیِ توجیهِ انحرافِ انسان از مسیرِ "زیستنِ معنادار" به سمتِ "روزمرگیِ بی‌روح" را بیان می‌کند. زندگی، پر از لحظاتِ بالقوه برایِ تجربه، یادگیری، و ارتباط است، اما ما به صورتِ خودکار، این لحظات را به تعویق می‌اندازیم. تعطیلات، نه برایِ استراحت و بازسازیِ روحی، بلکه به مثابهِ مانعی میانِ روزهایِ کاریِ "غیرِ زندگی"، و جمعه‌ها، نه فرصتی برایِ تأمل و یا فعالیت‌هایِ دلخواه، بلکه صرفاً روزی پیش از آغازِ هفته‌یِ جدید تلقی می‌شوند. اعیاد و مناسبت‌ها، هرچند که پتانسیلِ ایجادِ خاطراتِ شیرین و تقویتِ روابط را دارند، اما گاه به فرصت‌هایی برایِ ارضایِ فشارهایِ اجتماعی یا پرداختن به وظایفِ تشریفاتی تنزل می‌یابند. حتی موقعیت‌هایی مانندِ مسافرت، که ذاتاً با کنجکاوی و تجربه همراه هستند، می‌توانند درگیرِ جزئیاتِ برنامه‌ریزی، ترافیک، یا انتظاراتِ غیرواقعی شوند و از لذتِ "بودن در لحظه" بکاهند.

این "حذفِ روزها از زندگی" نه یک اتفاقِ ساده، بلکه یک الگویِ رفتاریِ ویرانگر است. ما با این کار، گویی خود را در انتظارِ یک "نقطه عطفِ بزرگ" نگه می‌داریم؛ اتفاقی که قرار است زندگیِ واقعی ما را آغاز کند. این انتظار، در واقع، خودِ زندگی را عقیم می‌سازد. به جایِ یافتنِ معنا در جزئیاتِ روزمره، در روابطِ کنونی، در کارِ فعلی، یا حتی در چالش‌هایِ کوچکِ پیشِ رو، ما به آینده‌ای خیالی چشم می‌دوزیم.

این انفعالِ ذهنی، ما را به سمتِ "ناآگاهی" و "پراکندگی" سوق می‌دهد. وقتی از زندگیِ واقعیِ خود غافل می‌شویم، هدف‌ها و اولویت‌هایمان نیز مبهم و پراکنده می‌شوند. نمی‌دانیم چه چیزی واقعاً ما را خوشحال می‌کند، یا چه چیزی ارزشِ صرفِ وقت و انرژیِ ما را دارد. این سردرگمی، بسترِ مناسبی برایِ "قضاوت" فراهم می‌کند. قضاوتِ دیگران، مقایسه خود با آنها، و حتی قضاوتِ منفی نسبت به خود، تبدیل به مکانیسم‌هایِ دفاعی یا ابزارهایی برایِ توجیهِ ناکامی‌هایمان می‌شوند. در این میان، "دانستن" و "تجربه کردنِ دانستن" که باید بخشی از چرخه یادگیری و رشد باشد، نیز مسکوت می‌ماند. ما یا از دانستنِ حقیقتِ خودمان اجتناب می‌کنیم، یا به دانستنِ سطحی و ظاهری بسنده می‌نماییم.

تعبیرِ سعدی، بسیار دقیقاً این مفهوم را بیان می‌کند. "تو مو می‌بینی و من پیچش مو" یعنی نگرشِ سطحی و ظاهری به پدیده‌ها، در مقابلِ درکِ عمیق‌تر و ظریف‌تر. ما در روزمرگی، غالباً به "مو" (ظاهر، کلیات، تکرار) بسنده می‌کنیم و از "پیچشِ مو" (جزئیاتِ ظریف، ظرافت‌هایِ معنایی، تجربه‌هایِ منحصر به فرد) غافل می‌مانیم. "تو ابرو، او اشارت‌های ابرو" نیز همین معنا را می‌رساند؛ یکی به نشانه‌یِ ظاهری (ابرو) می‌نگرد و دیگری به پیامِ پنهان در آن (اشارت‌هایِ ابرو). اگر نتوانیم ظرافت‌هایِ زندگی را درک کنیم، چگونه می‌توانیم به معنایِ عمیق‌ترِ آن دست یابیم؟

تبیین راه چاره

برای رهایی از این دور باطل، کافیست لحظه‌ای بیندیشیم که زندگی تنها به زیستن نیست، بلکه به دانستن ارزش آن و آگاهی از خواسته‌های اصیل خویش بستگی دارد. باید یاد بگیریم که عمر، صرف تعداد روزها نیست؛ بلکه به زندگی‌کردنِ همین روزهای به ظاهر معمولی است. چنانچه مولانا گفته است:

"این همه گفتیم لیک اندر بسیج / بی‌عمل نفعی ندارد گفت هیچ"

راه چاره، در تغییرِ نگرش و رویکردِ ما به زندگی نهفته است. گام اول، "اندیشیدن" و "بازاندیشی" است. باید از حالتِ انفعال خارج شویم و به ماهیتِ "بودن" و "زیستن" تأمل کنیم. زندگی، صرفاً یک سریِ از روزهایِ متوالی که باید از سر گذرانده شوند، نیست. بلکه مجموعه‌ای از تجربیات، فرصت‌ها، و لحظاتی است که ارزشِ زیستن دارند. این ارزش، نه در وقوعِ اتفاقاتِ خارق‌العاده، بلکه در درکِ خودِ "زیستن" و "آگاهی" از آن نهفته است.

"دانستن ارزشِ زندگی" به معنایِ درکِ ظرفیتِ بی‌پایانِ هر لحظه برایِ یادگیری، رشد، عشق ورزیدن، و خلق کردن است. این آگاهی، از طریقِ "آگاهی از خواسته‌هایِ اصیلِ خویش" حاصل می‌شود. چه چیزی واقعاً برایِ ما مهم است؟ چه اهدافی، فراتر از فشارهایِ اجتماعی و انتظاراتِ دیگران، به زندگیِ ما معنا می‌بخشند؟ شناختِ این خواسته‌هایِ درونی، قطب‌نمایی است که ما را از گمگشتگی در روزمرگی نجات می‌دهد.

اینکه "عمر، صرف تعداد روزها نیست؛ بلکه به زندگی‌کردنِ همین روزهای به ظاهر معمولی است" یک نکته‌یِ کلیدی است. معنا در "کیفیتِ زیستنِ" هر روز، حتی معمولی‌ترین روزها، یافت می‌شود. این یعنی توجه به جزئیات، قدردانی از داشته‌ها، ارتباطِ عمیق با اطرافیان، لذت بردن از فعالیت‌هایِ ساده، و تلاش برایِ یادگیری و بهبود در هر گام. این نگاه، روزمرگی را از یک زندانِ تکراری به یک صحنهِ پویا برایِ خلقِ معنا تبدیل می‌کند.

به قولِ مولانا، "این همه گفتیم لیک اندر بسیج / بی‌عمل نفعی ندارد گفت هیچ"، تأکیدی بر اهمیتِ "عمل" است. اندیشیدن و آگاهی، خود کافی نیستند؛ بلکه باید به مرحله‌یِ "عمل" و "اقدام" برسند. زندگیِ معنادار، محصولِ اعمالِ آگاهانه و purposeful است. هر روز، فرصتی برایِ به کارگیریِ آموخته‌ها و شناختِ خواسته‌هایِ اصیل در قالبِ کنش‌هایِ سازنده است.

نتیجه‌گیری و توصیه اخلاقی

چه نیکوست اگر بکوشیم امروزمان را به کردار نیک و رضایت از خود بیاراییم؛ از روزمرگی به سوی معنابخشی گام برداریم و در سپیده‌دم هر روز، تولدی تازه را تجربه کنیم. زندگی با تمام تناقض‌هایش، شایسته زیسته شدن است؛ نه فقط گذرا شدن.

این نتیجه‌گیری، جمع‌بندیِ سفرِ فکریِ این مقاله است و گام‌هایِ عملیِ لازم برایِ دستیابی به یک زندگیِ معنادار را مشخص می‌کند. "امروزمان را به کردار نیک و رضایت از خود بیاراییم" یعنی تمرکز بر زمانِ حال و اقدامِ مثبت. "کردار نیک" شاملِ مهربانی، کمک به دیگران، صداقت، و انجامِ وظایف با بهترینِ توان است. "رضایت از خود" نیز ناشی از شناختِ ارزشِ خود، پذیرشِ نواقص، و جشن گرفتنِ موفقیت‌هایِ کوچک است.

"از روزمرگی به سوی معنابخشی گام برداریم" یعنی فعالانه تلاش کنیم تا از حالتِ انفعالِ روزمره خارج شویم. این به معنایِ ایجادِ تغییراتِ کوچک اما مداوم، یادگیریِ مهارت‌هایِ جدید، کشفِ علایقِ پنهان، و یافتنِ راه‌هایِ خلاقانه برایِ بهبودِ کیفیتِ زندگیِ خود و اطرافیان است.

"در سپیده‌دم هر روز، تولدی تازه را تجربه کنیم" استعاره‌ای قدرتمند از فرصتِ تجدید و شروعِ دوباره است. هر صبح، فرصتی است برایِ فراموش کردنِ اشتباهاتِ گذشته، با نگاهی نو به چالش‌هایِ پیشِ رو، و با انرژیِ تازه برایِ خلقِ لحظاتِ معنادار.

در نهایت، اذعان به "زندگی با تمام تناقض‌هایش" امری ضروری است. زندگی هیچ‌گاه کاملاً ساده یا کاملاً آسان نخواهد بود. همانطور که در مقدمه اشاره شد، انسان با تناقض آفریده شده است. این تناقض‌ها (جبر و اختیار، شادی و غم، موفقیت و شکست) بخشِ جدایی‌ناپذیرِ تجربه انسانی هستند. هنرِ زندگیِ معنادار، نه در حذفِ این تناقض‌ها، بلکه در پذیرشِ آنها، آموختن از آنها، و یافتنِ راهی برایِ زیستنِ مؤثر و پربار در میانِ آنهاست. زندگی "شایسته زیسته شدن است؛ نه فقط گذرا شدن"، یعنی ما ارزشِ اصلیِ حضورِ خود در این جهان را درک کنیم و با تمامِ توان، آن را تجربه کنیم، به جایِ اینکه صرفاً شاهدِ عبورِ زمان باشیم.


 

۴
از ۵
۳ مشارکت کننده
سبد خرید